|
برف اول كه باريد . . . نوشته ميلاد ظريف
تهران - 15 شهريور 70 ننه جان ،سلام ديشب رسيدم تهران .داداش جان آمده بودند گاراژ منتظرم بودند. از ديدنش خيلي خوشحال شدم ، اما نمي دانم كه او هم از ديدن من خوشحال شد يا نه ؟ راستي آن خانمي كه توي گاراژ قزوين مرا به او سپردي حرفهاي عجيبي مي زد ، يادم نيست كه چي مي گفت ، اما مي گفت دختر جان خوب حواست را جمع كن ، چشم و گوشت هنوز بسته است . شهر خيلي بزرگ است و از اينجور حرفها . بعه هم پشت سرهم از من سؤال مي كرد . راستي ننه جان ، اينجا هيچوقت شب نمي شود ، يعني نه اينكه شب نشود ، شب مي شود اما اينقدر لامپ توي خيابانهايش روشن است كه شبش مثل روز است . ننه دلم برايت تنگ مي شود . ديشب ظرفهاي زن داداش را شستم . مثل اينكه يك هفته ظرف نشسته بود . اصلاً حواسش به من نبود . داداش هم اخم كرده بود و من زن داداش را نگاه مي كردم . « اميد » هم كه خوابيده بود . ننه ،زن داداش خيلي مي خنده . راستش من يك خورده ازش مي ترسم . از سه سال پيش كه آمده بود ده خيلي فرق كرده ، چاق شده . موهايش هم مثل موهاي تو سفيد شده .ننه راستي سلام من را به همه برسان . دوباره هم مي گويم خيلي دلم برايت تنگ مي شود . ديگر عرضي ندارم . خدانگهدار شما باشد . باز هم برايت كاغذ مي فرستم . دختر ت فريبا
تهران - 5 مهر 70 خدمت ننه عزيزم ننه جان حالت چطور است ؟، هنوز هم پاهايت درد مي كند ؟ سلمه و گل بهار خوب هستند ؟ سيبها را چيدي ؟ ننه جان ! دردت به سرم . امروز به داداش گفتم نمي دانم ننه چطور مي خواهد دست تنها سيبها و گردوها را جمع آوري كند ؟ گفت : « تو غصه اش را نخور.» گفتم چشمه هم خيلي دور است … ، اما حرفم را قطع كرد و گلفت :« غذا داره مي سوزه .» من هم رفتم آشپزخانه . ننه شبها داداش مي آيد تو آشپزخانه .از تو يخچال يك ليوان آب و چند تا قرص برمي دارد مي برد مي دهد به زن داداش اما زن داداش همه اش جيغ مي كشد و ازدست داداش در مي رود . سه شب پيش من دستهايش را گرفتم و داداش هم به زور قرص را انداخت تو دهن زن داداش . زن داداش هم همانجا گرفت خوابيد . اميد خيلي گريه مي كند . داداش مي گويد زن داداشت مريضه . نمي دانم ننه ، ولي زن داداش از صبح تا شب يك گوشه مي نشيند و به در و ديوار زل مي زند و مي خندد . با من اصلاً حرف نمي زند . تمام كارهاي خانه را من مي كنم .ننه جان خيلي دلم برايت تنگ شده . شهر خوب است ، نمي داني چقدر مغازه دارد . ده ما كه اصلاً مغازه نداشت . راستي ننه توتهاي درختهاي بالي دشت هنوز سبز است ؟ يا اينكه برگهاييش ريخته ؟ من كه آنجا بودم برگها هنوز سبز بودند . ننه جان ديگر عرضي ندارم . قربان تو بروم . دخترت فريبا
تهران - 25 مهر 70 ننه جان از راه دور صورتت را مي بوسم . اگر از احوال من خواسته باشي من خوب هستم . حال داداش و اميد هم خوب است . اين كاغذ را مي دهم به داداش كه او هم بدهد به مصطفي شاگرد راننده اتوبوس كه مي آيد قزوين تا به يك آشنا بدهد برايت بياورند . ننه جان دلم خيلي گرفته است . دلم برايت تنگ شده . دلم براي عمو خالق هم تنگ شده . حالا كه ديگه پاييز شده . اينجا امروز باران آمد و هوا بوي خاك ده راگرفته بود . ننه ، داداش مي گفت كه مصطفي را ديده و مصطفي گفته كه تو را ديده و حالت خوب بود . الحمدلله . ننه ديروز همين طور كه زن داداش داشت مي خنديد ، داداش زد زير گريه . به من هم گفت برو آن اتاق . ننه زن داداش استفراغ مي كند . من فكر كردم مثل خواهر گل بهارمي خواهد بچه بياورد . اما خواهر گل بهار كه شكمش بزرگ بود . ننه جان داداش ديشب كه گريه مي كرد بلند بلند مي گفت : « خدايا چه بلايي بود سر من آوردي ؟ خدايا يا شفايش بده يا بكشش .ننه ! داداش خيلي ناراحته . ديگر مثل آن وقتها كه هنوز نيامده بود شهر نمي خندد . من از صبح تا شب اينجا دارم كار مي كنم . خوب اينطوري بهتر است . حوصله خودم هم سر نمي رود راستش گريه هم كردم . ننه من از زن داداش مي ترسم . از صبح وقتي داداش برگردد خانه ، دل توي دلم نيست . هيچ كس هم نيست كه باهاش حرف بزنم . اميد هست ، اما او كه هنوز خيلي كوچك است . ديگر عرضي ندارم . خداحافظ شما . دخترت اختر
تهران - 15 - آبان 70 ننه جان از ديروز تا حالا زن داداش گم شده . داداش هر روز كه مي رفت بيرون به من مي گفت :« فريبا در را قفل كن . مواظب مهين هم باش كه بيرون نرود، قرصهايش را دادم خورده . مواظب اميد هم باش .» من هم در را قفل مي كردم . اما ننه نمي دانم ديروز چطور شد كه يادم رفت در را قفل كنم . ظهر يكهو ديدم زن د اداش نيست . رفتم تو حياط . ديدم در حياط باز است . زدم تو سرم . ننه خيلي مي ترسم . تو رو خدا بيا من را از اينجا ببر . اينجا بوي مرده مي آيد . همه اش تو سرم صداي خنده هاي زن داداش مي پيچد . شبها خوابم نمي برد . همه اش چشمهاي زن داداش مي آيد جلوي چشمهام . ننه ، يك شب خوابيده بودم تو اتاق كناري كه ديدم در اتاق زن داداش باز شد يكي آمد بيرون . يكهو دلم هري ريخت و گفتم نكند بيايد سراغ من و اميد كه كنار هم خوابيده بوديم . دوباره كه صدا آمد در اتاق ما باز شد . از ترس داشتم مي مردم . از جايم پريدم و جيغ كشيدم . زن داداش بود . تو دستهايش هم يك چيزي بود شبيه طناب . ننه ، داداش آمد ، دستش را كشيد كه ببردش ، اما او مي خنديد . به خدا دروغ نمي گويم . داداش محكم زد تو گوشش . چشمهاي مهين توي نور ماه برق مي زد . اميد هم همه اش گريه مي كند. ننه ، داداش خيلي پير شده ، من را هم كتك زد . خوب حقم بود . نبايد در را باز مي گذاشتم . دلم مي خواهد بر گردم پيش تو . ديروز به داداش گفتم مي خواهم بروم، خسته شدم از بس كه لباسها و ظرفهاي تو و بچه و آن زن ديوانه ات راشستم . سرم داد كشيد و گفت : « دختره بي چشم و رو .» من كه چيزي نگفته بودم . مي خواستم بگم دلم براي تو تنگ شده . بفرست من را برم پيش ننه ام . اما داداش همه اش مي گفت غلط كردي كه در را قفل نكردي . ننه نمي دانم چطور مي شود ؟ يك كاري كن زودتر برگردم پهلويت . خداحافظ . دختر تنها و بدبختت فريبا
تهران 30 آذر 70 ننه سلام . زن داداش ديشب برگشت . مثل چوب خشك لاغر شده . مثل آن موقعها حتي ديگر نمي خندد . داداش رنگش مثل چادر تو سياه سياه شده . زنش را توي يكي از كوچه ها پيدا كرده . داشته گدايي مي كرده . هرچي داداش پرسيده كجا بودي ؟ جواب نداده . ننه ، داداش ديشب دست زن داداش را گرفته بود و سرخودش را مي زد به ديوار . گفتم تو را به خدا نكن داداش . داداش سرم داد كشيد : برو گمشو . ننه ، مي دانم كه اين كاغذها به دستت نمي رسد . داداش هم ديگر به من اعتنا نمي كند. ننه ، تو را به امام رضا بيا من را ببر . آخه من چه گناهي كردم ؟ قلبم همه اش تند تند مي زند . سرم درد مي كند . داداش مي گويد قرص بخور، اما من مي ترسم . مي ترسم شبيه زن داداش بشوم . ننه ، راستي اگر برف بيايد كه جاده ها بسته مي شود ، آن وقت من بدبخت چه خاكي به سرم كنم ؟ ننه دارم دق مي كنم . دوست دارم كه يك بار ديگر هم كه شده موهاي سرم را شانه كني و ببافي . تو را به خدا تا برف نيامده يك كاري بكن . خداحافظ فريبا
تهران - 8 بهمن 70 خدمت مادر بزرگوارم سلام عرض مي كنم . انشاءالله كه حال شما خوب باشد و ملالي نداشته باشيد . غرض از نوشتن اين چند خط اين كه اگر مي تواني چند روزي خانه و زمين و باغ را بسپار دست گل بابا و پاشو بيا تهران . به مصطفي سپردم كه مواظب باشد . دلواپس چيزي نباش . فقط اينكه فريبا كمي ناخوش است .يعني ناخوش ناخوش هم كه نه . ننه از صبح تا شب همه اش به خودم فحش مي دهم كه چه غلطي كردم گفتم فريبا بيايد شهر . به خاك آقاجان اگر مي دانستم ، غلط مي كردم كه مي گفتم . البته در ظاهر كه عيبي نكرده . راستش از وقتي كه برف را آسمان زد كم كم عوض شد الان هم يك هفته است كه يكجوري شده . چشمهايش برق مي زند . شبها بي خواب است . ديشب مي خواست برود از پنجره خودش را پرت كند پايين . ديروز صبح هم هرچي ظرف چيني بود خردكرد تو سر و صورتش . خوب من هم هول تو دلم افتاده ، ترسيدم چيزي برايت ننويسم ، حالا فقط محض احتياط خواستم بيايي و ببينيش ، شايد كه دستت شفا باشد . مهين را هم بردم مريضخانه ، مي خواهم طلاقش را هم بدهم . بچه هم فعلاً پيش خودم هست ، تا ببينم حال فريبا چه مي شود . چشم انتظارت هستم پسرت امير .
پايان |
|